توت فرنگیتوت فرنگی، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات توت فرنگی مامان

مامان یه دختر نازم

خوش اومدی به دلکده منو توت فرنگی

ترس از عمل

درمان ما ماه ها طول کشید و من هر ماه یکسال پیر میشدم.هر ماه.انتظار پیرم میکرد. دیگه حالم از تقویم روی میز بهم میخورد. دوست نداشتم روزها رو بشارم. آزمایش پشت سر آزمایش. عکس های دردناک و زجر آور. روزی که از درد و ناتوانی تو ماشین اشک می ریختم.همسری دستم رو گرفت گفت من بچه نمیخام. با نگاهی دردناک انگشتاش رو بین انگشتام جا کردم و گفتم.ما بچه دار میشیم.... این دردها واسه اینه که وقتی نی نیمون گریه کرد.بهش بگیم قربونت برم گریه کن.... من واسه داشتنت گریه هام رو کردم.صدای گریه تو منو غذاب نمیده.و با آرامش تا صبح بمونیم باهاش بیدار. همسری خندید و بعد چند ثانیه سکوت وقتی زیر چشمی نگاهش کردم. شونه هاش داشت می لرزید. باز دستهاش رو فشار دادم.و...
11 تير 1398

شروع درمان😔

آره نا امید نا امید شده بودم.و تنها چیزی که آرومم میکرد چیزی بود که از مادرم در گوشم زمزمه میشد.توکل کن به خدا. درمان شروع شد اولین بار آی و آی رو فراموش نخواهم کرد. با قرص شروع شد تا هفت روز.بعد آمپول خارجی که  به شکم میزدم.مثل انسولین... از اونجایی که استرس داشتم همسری برام میزد.... کوه استرس بودم‌. و معاینه ها و سونوگرافی که اندازه تخمک رو نشون میداد. وقتی روز ۱۰ پریودی رفتم سونو واسه چکاب تخمک. خانم دکتر گفت اندازه اش ۵ شده.خیلی کوچیکه... تا خونه گریه کردم.به همسری زنگ زد.آمار بگیره....اونم نا امید تر از من بود...و همیشه من آرومش میکردم.ولی دیگه توان نداشتم. میدونم خیلی زود کم آورده بودم.باید به خودم میاومدم اما سخت بود. رو...
8 تير 1398

نا شکری

دکتری که قبلا پیشش بودم .خانم مهربانی بود.بسیار خوش بر خورد.ولی دوست نداشتم دوباره ببینمش.چون یاد دانه سیبم می افتادم.... و زجر میشدم. با هزار بدبختی پیش یه دکتر خوب نوبت گرفتم.وقتی معاینه شدم.گفت تنبلی تخمدان داری‌‌.و با یه دوره قرص شروع کرد... این روند سه ماه طول کشید.و من بعد از هر پریودی.روز شماری میکردم تا از بی بی چکی که گرفتم استفاده کنم. ولی هر دفعه.متاسفانه پلمپ بی بی چک باز نمیشد.و خبری نبود.دکتر منو ارجاع داد به یه کلینیک ناباروری. اونجا یه دکتر عبوس و بد اخلاق بود....که خیلی رک بهم گفت تو به همین راحتی باردار نمیشی و بایدiui کنی.... همونجا بود که زمین گرد بودنش رو بهم‌ثابت کرد.چون دیگه احساس نمیکردم روی زمین صاف قدم بر میدار...
6 تير 1398

دنیای عوض شده من

وقتی کوچولوی عزیزم رو سقط کردم.نمیدونم چرا اینقدر واسه خودم بزرگش کرده بود. گاهی به عکس سونو نگاه میکردم.ساعت ها گریه می کردم.و به ان هسته سیبی که لای دفترم بود. همون هسته سیبی که تو ۶ هفتگی گذاشتم تو جیب همسری گفتم بیا اینم بچه ات بزار پیشت تا همیشه آرام بگیری..چون الان اندازه هسته سیبه. همسری هسته سیب رو بوسید گذاشت تو جیبش رو رفت سرکار. چند روز بعد سقط هسته سیب رو تو جیب همسری دیدم.دوتایی تا تونستیم گریه کردیم... نمیدونم چرا اینطور شده بودم.. تمام هدفم شده بود بچه داشتن..‌ تا رفتیم دکتر و دکتر گفت........ ادامه دارد .... ...
6 تير 1398

قبل به دنیا اومدن توت فرنگی

از کجا شروع کنم..خدایی خیلی سخته نوشتن... اما من دوست دارم بنویسم.اخه یه دفتر دارم که تمام خاطرات دوران بارداریمو ثبت کردم. لحظه به لحظه باهاش حرف زدم...حس هام رو براش نوشتم تا بزرگ شد بخونه و بدونه چه حالی بودم. سال۱۳۹۲ ازدواج کردم.زندگیمون خوب خوب خوب بود.تا سال ۱۳۹۴ یه بارداری ناخواسته مثل بمب افتاد تو زندگیم. من چون  همسرم بچه نمیخواست و فکر میکردم بچه دوست نداره.ترسیدم.شروع کردم به آویشن و دارچین خوردن.و به همسری زنگ زدم.و با گریه گفتم. خیلی شوکه شد ساعت ۲ اومد خونه و دید من مثل عزادارها فقط دارم اشک میریزم. وقتی نگاهش کردم داشت می خندید.خنده ای رو صورتش واسم غریبه بود.هیچ وقت این مدلی و از ته دلی نخندیده بود.لبخندی که از قهقه...
5 تير 1398
1