توت فرنگیتوت فرنگی، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات توت فرنگی مامان

مامان یه دختر نازم

قبل به دنیا اومدن توت فرنگی

1398/4/5 9:57
232 بازدید
اشتراک گذاری
از کجا شروع کنم..خدایی خیلی سخته نوشتن...

اما من دوست دارم بنویسم.اخه یه دفتر دارم که تمام خاطرات دوران بارداریمو ثبت کردم.

لحظه به لحظه باهاش حرف زدم...حس هام رو براش نوشتم تا بزرگ شد بخونه و بدونه چه حالی بودم.

سال۱۳۹۲ ازدواج کردم.زندگیمون خوب خوب خوب بود.تا سال ۱۳۹۴ یه بارداری ناخواسته مثل بمب افتاد تو زندگیم.

من چون  همسرم بچه نمیخواست و فکر میکردم بچه دوست نداره.ترسیدم.شروع کردم به آویشن و دارچین خوردن.و به همسری زنگ زدم.و با گریه گفتم.

خیلی شوکه شد ساعت ۲ اومد خونه و دید من مثل عزادارها فقط دارم اشک میریزم.

وقتی نگاهش کردم داشت می خندید.خنده ای رو صورتش واسم غریبه بود.هیچ وقت این مدلی و از ته دلی نخندیده بود.لبخندی که از قهقه صداش بلند تر بود و کل وجودم رو لرزاند.

بغلم کرد .بوسم کرد.ولی من مدام می گفتم نمیخام...

کلی حرف زدیم.و رفتیم آزمایشگاه.

کلش ذکر می گفتم اشتباه باشه.

ولی نبود .

همسری دیووونه شده بود...طوری باهام رفتار میکرد اینگار تاج پادشاهی رو سرم بود.

خلاصه دکتر رفتم.و خودمم عاشقش شدم.با اولین سونو و دیدن صفحه سیاه مانیتور که یه نقطه کوچیک رو نشونم داد گفت این کوچولوته...

باورم نمی شد ...عاشقش شدم.

هفته ۵ بودم.دکتر گفت قلب شکل گرفته....

کمر درد داشتم از روی بی تجربگی دوش آب گرم گرفتم.و بعد کارهای خونه رو انجام دادم.یهو یه قطره خون دیدم.

دنیام خراب شد به همسری زنگ زدم....خودشو رسوند خونه و رفتیم بیمارستان..خطر سقط

دارو شروع شد.استراحت مطلق شروع شد تا هفته۷.

رفتم دکتر...دکتر گفت حالش خوبه لبخند زدم و ازشون خواهش کردم صدای قلب رو بشنوم.

یهو چهره اش عوض شد گفت قلبش نمیزنه.و اونجا بود که دنیام تاریک شد به سیاهی شب.

چندتا سونوگرافی رفتم ولی این سیاهی سیاه موند.

طبق نظر دکتر با ورزش و زعفران و دم کرده پونه.سقطش کردم.

و هنوز با فکر بهش اشک میریزم.و داغدارشم.

داستان زندگی ما با این سقط به کلی عوض شد......

داستان من ادامه دارد......
پسندها (5)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

مامان الهام جانِ جانانمامان الهام جانِ جانان
5 تیر 98 18:25
خیلی خیلی ناراحت شدم واستون....واقعا حس بدیه
✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
11 تیر 98 11:57
آخی😫