دنیای عوض شده من
وقتی کوچولوی عزیزم رو سقط کردم.نمیدونم چرا اینقدر واسه خودم بزرگش کرده بود.
گاهی به عکس سونو نگاه میکردم.ساعت ها گریه می کردم.و به ان هسته سیبی که لای دفترم بود.
همون هسته سیبی که تو ۶ هفتگی گذاشتم تو جیب همسری گفتم بیا اینم بچه ات بزار پیشت تا همیشه آرام بگیری..چون الان اندازه هسته سیبه.
همسری هسته سیب رو بوسید گذاشت تو جیبش رو رفت سرکار.
چند روز بعد سقط هسته سیب رو تو جیب همسری دیدم.دوتایی تا تونستیم گریه کردیم...
نمیدونم چرا اینطور شده بودم..
تمام هدفم شده بود بچه داشتن..
تا رفتیم دکتر و دکتر گفت........
ادامه دارد ....
گاهی به عکس سونو نگاه میکردم.ساعت ها گریه می کردم.و به ان هسته سیبی که لای دفترم بود.
همون هسته سیبی که تو ۶ هفتگی گذاشتم تو جیب همسری گفتم بیا اینم بچه ات بزار پیشت تا همیشه آرام بگیری..چون الان اندازه هسته سیبه.
همسری هسته سیب رو بوسید گذاشت تو جیبش رو رفت سرکار.
چند روز بعد سقط هسته سیب رو تو جیب همسری دیدم.دوتایی تا تونستیم گریه کردیم...
نمیدونم چرا اینطور شده بودم..
تمام هدفم شده بود بچه داشتن..
تا رفتیم دکتر و دکتر گفت........
ادامه دارد ....
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی